فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
خاطرات فریده - ஜ♥*•.ღ☆دنیاوتقلب بچگی قشنگتره نه؟ஜ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























ஜ♥*•.ღ☆دنیاوتقلب بچگی قشنگتره نه؟ஜ

به میهمانی بزرگی دعوت دارم ومیخواهم بهترین لباس هایم رابرتن کنم
میخواهم ازهمیشه بهتروبرترباشم....
مهمانی.میهمانی عشق است وماهمگی دعوت داریم....
میهمانی خوبیست من که دوسش دارم همینکه هنگام سحر باعشق خواب هارا کنارمیزنیم وبرمیخیزیم ونان وخرمایی که میخوریم وبعد بانگ الله اکبراست که درفضای کوچه مان پرمیشودوما وضوی عشق میگیریم
ونمازمیخوانیم....
روزمان شروع میشود....دنبال لقمه نانی حلال میدویم وحتی سرسوزنی احساس گرسنگی وتشنگی نمیکنیم....
اینهاهمه لطف پروردگارست که به ماعنایت کرده مارابه میهمانیش دعوت کرده...
ومابایدشاکرباشیم برای این لطف بزرگ.....
دست هایت رابالابگیروارام بگو
خدایا شکرت...
میشنود.باورکن...هرچقدر هم که ارام باشد
لطف پروردگار راببین همینکه تورا به میهمانیش دعوت کرده وسرسفره اش جایی برای تو بازکرده بزرگترین لطف است وتوبایدشاکرباشی...

نویسنده:خودم

 


پی نوشت:
ببخشیدمیدونم زیادمتنم جالب نیس ولی روزه ام حوصله نداشتم زیادفک کنم...
اگه نظرنزارین خودم باچوب میوفتم دنبالتون.......
نظر بزاریییییییییییییییییییییییییییییینننننننننننننننننننننن...........
یه مشکلی دارم سرسفره های افطارتون دعام کنید.....
فعلا....


نوشته شده در یکشنبه 90/5/9ساعت 2:18 عصر توسط فریده نظرات ( ) |

سلام......
اینایی که امروز میخوام براتون بگم برای ماها خیلی خیلی خاطره ست یعنی درحدانفجار ماسراین موضوع ها خندیدیم وخوش گذروندیم....
مایه دبیر ریاضی داشتیم به اسم (ف)وااااای........درحد لالیگا این ظایع بود این دبیره خیلی احساس باکلاسی میکرد درضمن یه کمی که نه خیلی خشن بود حدودا چهل ساله.ترشیده.(هههههههههههههههههههه...)موهاشو پف میداد بعد مقنعشو میکشید عقب ازاونجایی که مقنعه اش تنگ بود لپاش میوفتاد بیرون یه چیز خیلی ظایع ایی اصلا تو مغزتون نمیتونین تصورشو بکنین حتی....
نمیدونین چه صدایی داشت.چه جوری بگم؟یه چیزی ته مایه های صدا کلفت تو دماغی بلند....هروقت میخندید شیشه ها ترک برمیداشتن....هههههههههه(نه دیگه دراین حد ولی صداش بلندبود)البته اون یکی از بهترین دبیرهای ریاضی بود
از خصوصیات زیبای ظاهری اش این ازقلم افتاد یکی از دندون هاشم افتاده بود که وقتی میخندید بدجوری تو ذوق میزد...بدجوری....
حالا میریم سراغ خاطره....
یه روز صبح که خیلی کسل بودیم با بروبچ(توی این خاطره نه زهرا هست نه ملی وفاطمه من بایه سری دیگه از بچه ها بودم....به هرحال)بعد فکرشو بکنین بااین کلاس داشتیم هممون از ته دل داشتیم اوق میزدیم درحدلالیگا...یه سری از بچه های بسیار بسیار دلیر وقهرمان کلاسمون که مابهشون افتخار میکردیم تصمیم گرفتن پا. دست هرچی بزارن لای در....(مال دبیر رو ها....نه خودمون)خلاصه یکی از بچه ها رفت دم در وایساد کشیک بده هروقت اومد خبرمون کنه
تا اینکه لحظه ی موعود فرارسید......
دوتااز بچه شروع کردن دویدن تا(ف)دروباز کرد رفتن سمت در تا این اومد بیاد تو.....
یکی از پاهاشو تازانو گذاشته بود داخل کلاس بقیه ی هیکلش اونطرف در یکیشون(بچه ها)هلش داد اینم همینطور بهت زده نگاه میکرد داشتیم از خنده میمردیم....نفردوم(بچه ها)سریع پشت سرش رفت ودر  رو محکم پشت سرش بست...واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای...
پای این موند لای دررررررررررررررررررررررر................ههههههههههههههههههههههههههههههههههه
چقدر دلمون خنک شد اینقد اذینمون میکرد که مجبوربودیم از این بلاها سرش بیاریم.....
خداوکیلی خیلی حال داد
اه اه اه...چندتااز این بچه مثبت ها دویدن سمتش خانم چیشد؟؟خانم چیشد؟؟؟این همینطور اه و ناله میکردبعد داد زد نماینده کلاااااااااااس....
از شانس بد  بنده نماینده بودم رفتم پیشش
-هههه....خاک برسرم خانمممممممممم چیشیدین؟؟؟بی ادبن بسکه این بچه ها....بی تربیتا(یعنی واقعا خدایی بود خندمو نگه داشته بودم)
دبیر:فریده سریع برو خانم ش...... رو بیار(معاونمون)
-چشم.چشم.خانم میخواین براتون اب قندبیارم
- بروووووووووووووووووووووووووووو
منم دویدم سمت راه پله هااونجا بود که از خنده منفجر شدم
بعدش که خندم تموم شد رفتم سراغ معاونمون جلوی اینه یکم قیافمو مضطرب کردم چندبارمحکم زدم تو صورتم که مثلا سرخ شه انگار که خیلی ترسیدم بعد شروع کردم نفس نفس زدن
رفتم پیش معاونمون
-خانم ش......-خانم ش.......
-چیشده فریده؟؟؟
-خانم ف....
- چی؟؟؟خانم ف.....
(چقد حال میدارم بهش استرس وارد کنی چون کلا ادم استرسی بود)
-دوتااز بچه ها داشتن دنبال هم میدویدن یه دفعه بی هوا ایشون اومدن تو کلاس بچه هاهم درو بستن پای ایشون موند لای در...
معاونمون دودستی زد توسرشو گفت:این دیگه چه ماجرایی اول صبحی خدایاااا....حالا کی میخواد بره پیش خانم ف....
منم گفتم:ا...خانم گفتن که شما بامن بیاین بریم بالا
(دراین حد این دبیره وحشتناک بودها حتی معاونمون هم میترسید ازش چه برسه به ماها)
دیگه بقیشو بیخیال که این دبیره تا دوجلسه نیومد سرکلاسمون واون دوتا رو تادوهفته سرکلاس راه نداد با وساطت مدیرمون اومدن بعد تا دوماه برای بقیه دبیرها وبچه این ماجرا رو تعریف میکرد ومیگفت:این بچه ها تربیت ندارن....بگذریم
حالاتوی یه اپ دیگه تعریف میکنم این چقد مارو اذیت میکرد

 


پی نوشت:
شاید بعضی ها بگن چقد غیبت کرد ولی اینا غیبت نیس چون شما اونو نمی شناسین..
راستی اون خودش گفت اگه پشت سرم حرف زدیم یا مسقرم کردین حلال میکنم
نظربزارینننننننننننننننننننننن............
راستی وبلاگ خودم اپه توی لینک ها هستش به اسم همون فریده سربزنید خوشحال میشم....


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/6ساعت 2:1 عصر توسط فریده نظرات ( ) |

سلام....

حتما میدونید که ماچهارنفریم....ولی تاالان سه تامون درخدمتتون بودیم...

اینم میدونیدکه زهرا مفقودالاثر شده بود ولی امروزصبح اعلام وجودکرد....صبح که زنگ زدم خونشون درکمال تعجب خواهرش ج داد....

بهم گفت بیام بهتون بگم که زهراخانم کامپیترش خرابه برای همین تااطلاع ثانوی نمیتونه بیاد....پس ما اپ میکنیم حالااون هرموقع که اومد

من از طرف زهرا ازهمتون عذرخواهی میکنم وقول میدم وقتی کامپیوترش درس شد جبران کنه.....

فعلا.................................................................................................................


نوشته شده در شنبه 90/5/1ساعت 11:38 صبح توسط فریده نظرات ( ) |

سلام

یه سوالی می پرسم همتون بی برو برگرد باید جواب بدین...

بله!!!!اینه....

توی سال های تحصیلیتون کدوم دوران به شما بیشترخوش گذشته؟؟؟

الف)دبستان(ههههههههههههههههههههه..............)

ب)راهنمایی(قابل تحمله...)

ج)دبیرستان(...)

لطفا گزینه مورد نظر خودرا در بخش نظرات به اطلاع ما برسانید.....(هههههههههههههههههههههههههه)


نوشته شده در شنبه 90/4/18ساعت 5:41 عصر توسط فریده نظرات ( ) |

سلام من فریده هستم یکی ازاین چهارنفر خوشحالم میکنین اگه برای اپ هام نظربزارین گلا...
جیجرا من بعضی خاطرات مدرسه رو مینویسم که برای خودم اتفاق افتاده یابابروبچ بودیم خیلی خوش گذشته
ما توی کلاسمون شرنبودیم زیاد زیادهم اروم نبودیم امابه موقعش اتیشمون رو میسوزوندیم
اینکه میخوام بگم که نمی زاشتیم بهمون بدبگذره...
توکلاس ترتیب نشستنمون طوری بودکه من میزاخر کناردیوار زهرا جلوی من ملی جلوی زهرا وفاطمه هم میز ردیف وسط نیمکت بغلیه من میشست
مایه دبیردینی داشتیم کر کر خنده یعنی ما فقط به امید این که چهارشنبه ها با خانم (ع)کلاس داشتیم میرفتیم مدرسه میومدیم دبیرهای های دیگمون هم ظایعه بودن ولی هیچ کس به پای این نمی رسید خداوکیلی الانم که به اون لحظه ها فک میکنم خندم میگیره.....ههههههههههه
یه سری امتحان جغرافی داشتیم این سرکلاسمون بود این عادت داشت هرپنج دقیقه یک بار چشماشو به مدت ده-بیست ثانیه ببنده
دیگه خلاصه این که تاچشماشو میبست تقلب ها بودکه میرفتو میومد
بعد تاچشاشو باز میکرد همه سرهامون رو مثل این بچه خرخون ها مینداختیم رو برگه هامون.....میدونی خیلی بهمون خوش میگذشت مطمئنا شماهاهم که الان دارین این مطلبو میخونین یاد لحظه هایی که تو کلاس از خنده منفجرشدین واز ترس معلمتون خندتون رو خوردین میوفتین ولبخندمیزنین....
مگه نه؟؟؟نگین نه خودم خوب میدونم که الان یادلحظه های قشنگی افتادین که تو دوران تحصیلتون داشتین....



پی نوشت:
ببخشید اگه این اپم یکم مسخره بود....
نظربزارییییییییییییینننننننننننن.........
درضمن هرکی هرسوالی درمورد ماچهارنفرداشت بپرسه ج داده میشه حتما.....


نوشته شده در سه شنبه 90/4/7ساعت 4:16 عصر توسط فریده نظرات ( ) |


Design By : Pichak